سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا نفس میکشم ... اما ....

چهارشنبه 89/1/25 10:53 صبح| | نظر

دیروز بابا گفت دخترم هشیار باش
دیروز اخبار و روزنامه ها جبهه گرفتند
دیروز من در دو راهی مانده بودم که " بد " بهتر است یا " بدتر " ؟   " خوب " بهتر است یا  "خوب تر " ؟
دیروز آشوب شد
دیروز دو دو تا کردم و دیدم بد و خوب تر بهتر از بدتر و خوب است
دیروز شهر به هم ریخت
دیروز هشیاریم از خارج تهدید شد
دیروز بالاخره انتخاب کردم
دیروز بابا به من افتخار کرد که هشیارم
دیروز من از سرگردانی برای چند لحظه در آمدم ......
.......
امروز بابا گفت هشیار تر باش
امروز دیگر رسانه ها آرام تر هستند
امروز خوب و بد کلا بی مفهوم است گویا ... چیزهای دیگری را باید تفکیک کرد
امروز آشوب نیست
امروز تهدید ها  جور دیگری است
امروز هم باید انتخاب کنم.... اینجا زلزله می آید ... اینجا در طرح است .... اینجا کار نیست .... و من باید به شهرستان بروم ... مگر در شهرستان زلزله نیست ؟ مگر کار هست ؟
امروز دوباره من سرگردان شدم
امروز پدرم میخواهد به من افتخار کند اما من هنوز سرگردانم ......

ولیعصر

دوشنبه 89/1/23 9:51 صبح| | نظر

امروز با حال بدی بیدار شدم

امروز خواب بدی دیدم

امروز خانه برایم فشار قبر بود و خیابان انگار تمامی نداشت

امروز ولیعصر را گز کردم

امروز از حاشیه ی پیاده رو رفتم تا نکند آدم ها به من بخورند و شاید هم من به آدم ها

امروز انگار ترافیک ولیعصر جور دیگری بود

امروز یکدفعه یاد تو افتادم . ولیعصر بلندترین خیابان تهران ، ولیعصر بلند ترین انتظار عمر ....

امروز پشت میز کامپیوترم بدون وضو نشستم

امروز با خودم لج کرده ام

امروز هنوز ادامه دارد

دعایم کنید که کله پا نشوم


ملاقات نور

پنج شنبه 89/1/19 2:2 عصر| | نظر

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ...

 روز : دهم فروردین

زمان : بعد از نماز مغرب

مکان : شلمچه

روز ، روز تولد من بود . روزی که با شهدا عهد کرده بودم یا یه کادوی توپ بهم بدن یا اینکه چشمم به جمال آقا روشن بشه و اگه نشه گلایشون رو به خود حضرت زهرا میکنم . میگم بهش که شهدا خسیس بازی در آوردن . میگم که .... اینا رو بین نماز مغرب و عشام گفتم . گفتم و شرط کردم . گفتم و قمار کردم . میدونستم که رومو زمین نمیندازن ....

اومدیم سوار اتوبوس شدیم . آقای س اومد و گفت بچه ها بین خودتون باشه و به کسی نگید . فردا یه ملاقات خصوصی با آقا داریم تو فتح المبین . الله اکبر که عجب دم شهدا گرم . خود آقا رو نشونم ندادن اما نایبش رو میتونستم واسه اولین بار ببینم . اونم کجا ؟ تو سرزمین نور ... از نور ... به نور .. تا نور ...

برام باور کردنی نبود ... شکه شده بودم ... تو اتوبوس روم نشد به دوستام نگاه کنم و گریه کنم . واسه همین چفیمو بستم دور صورتم و تا خدا بهم میدون میداد گریه کردم و با آقا درد و دل کردم . باورت میشه ؟ من اقا رو میدیدم . اونم حضوری . نه از پشت تلویزیون . نه با عکسش . من خود آقا سید علی رو میدیدم . آخ که چه حالی داشتم اون شب . داشتیم شب رو به سفارش حاج آقا یکتا میرفتیم معراج شهدا تا اینکه تا صبح خصوصی با شهدا جلسه داشته باشیم . عجب سالروز تولدی داشتم . جز اشک هیچ حرفی برای گفتن نداشتم . خواستم برای آقا سید علی نامه بنویسم که فردا بدم دست خودش اما چیزی به قلمم نمیومد که بگم . اصلا خشکم زده بود .....

فرداش رفتیم فتح المبین ، یه بنده خدایی بهم اس ام اس داد گفت فلانی یادته قول داده بودی منو ببری بیت تا رهبر رو ببینم ؟ حالا تو عجب جایی به قولت وفا کردی . دستت طلا . من به اسرار تو به این اردو اومدم ....

رسیدیم فتح المبین ، عجب جلسه ی خصوصی شگفت انگیزی... تازه فهمیدیم که به جز ما همه خبر داشتن انگار و تازه فهمیدیم که خصوصی یعنی بالای هزار نفر عاشق ... دیشب چفیمو مالیدم تن شهید تا این دفعه به جای این که از آقا چفیه بگیرم ، من به آقا چفیه تبرکی بدم ... اما نشد . دلم خیلی شکست .

چند بار مارو تفتیش کردن ... به اون کسی که آخر سر داشت میگشت منو ، گفتم : عاشق ولایت  خودش هم توپه هم تفنگه . هم مینه هم آرپیچی . اگه قرار به امنیته ، باید خود من رو قرنتینه کنید تا منفجر نشم ... یه نگاه عاقلان در سفیهی بهم کرد که نگو.. یه لبخند زدم و ردم کرد ...

رفتیم طناب دلمون رو دادیم به دست شهدا . منتظر موندیم . انتظار .. انتظار ... انتظار....  هوا ابری شد . هوای آفتابی و سوزان فتح المبین شروع به باریدن کرد ... الله اکبر ... نایب امام زمان نیومده رحمت رو با خودش آورد . عشق بازی بود . جوونا شعار میدادن . خانمی پشت سر من برای رهبرش صلوات میفرستاد . یه پسرک 3 ساله میگفت : ای رهبر آماده آماده آماده ( زبونش نمیچرخید )

انتظار...انتظار ... انتظار....

آقا دل زخمی من مرهم میخواد . این انتظار ما رو یاد انتظار ظهور میندازه . ما تحمل میکنیم . میدونیم بالاخره میرسی و میبینیمت . بارون رحمت بشارت ورودت رو داده .

صدای هلی کوپترا اومد .... چشمام نمیدید بس که بغض گرفته بود وجودم رو ... همه بلند شدن .... و بالاخره آقا اومدن . و بالاخره .... تنها حرف دلم لحظه ی دیدار : یا زهرا منو سپر بلای آقام بکن ....

خدایا ، شهدا ، به نسیم بگید حرفای منو به گوش رهبرم برسونن

بگید من اینجا برای آقا نفس میکشم

بگید آقا نکنه من دلتون رو بشکنم و نگام نکنی ؟

بگید :

     آقا وقتی میان نفس و هوس جنگ میشود

قلبم به یک چشم زدنی سنگ میشود

      آقا ببخش  ، بس که سرم گرم زندگیست

کمتر دلم برای شما تنگ میشود

                                                                         ( پس آقا ما رو دعا کنید )