نمي شود از ديوارهاي دنيا بالا رفت.نمي شود سرک کشيد و آن طرفش را ديد. اما هميشه نسيمي از آن طرف ديوار کنجکاوي آدم را قلقلک مي دهد
کاش اين ديوارها پنجره داشت و کاش مي شد گاهي به آن طرف نگاه کرد.شايد هم پنجره اي هست و من نمي بينم .شايد هم پنجره اش زيادي بالاست و قد من نمي رسد با اين ديوارها چه مي شود کرد؟
هميشه دلم مي خواست روي اين ديوار سوراخي درست کنم.حتي به قدر يک سر سوزن،براي رد شدن نور،براي عبور عطر و نسيم،براي...بگذريم.گاهي ساعتها پشت اين ديوار مي نشينم و گوشم را مي چسبانم به آن و فکر مي کنم؛ اگر همه چيز ساکت باشد مي توانم صداي باريدن روشنايي را از آن طرف بشنوم.اما هيچ وقت،همه چيز ساکت نيست و هميشه چيزي هست که صداي روشنايي را خط خطي کند