سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیر آمدم آیا ... ؟

یکشنبه 85/12/6 7:43 عصر| | نظر

میروند و پشت سرشان را نگاه نمیکنند

رفتند و جایشان را به ملایک ندادند ، آنها که دادند به شرط سبوحٌ  قدوس بخشیدند ،

عبور کردند و ندیدندم ، عبورشان عطر دل میداد .

دلهاشان آسمانی ، سراغ از مقصدشان گرفتم گفتند از نور ، به کجا  ره میبرید که به صاحبان راه مجال خوش آمد نمیدهید ؟ گفتند به نور ...

از نور به نور ......  و چه زیرکانه طی طریق میکنند اینان .

سرگرم استشمام عطر حضورشان بودیم ، عادت داده بودند که تا پاسی از شب گوش دلمان را به یا حق گفتنشان جلا و نوازش دهیم ، گفتند و مدهوش کردند این خلق خدا را ،

گفتند و عاشق شدند ، گفتند و گفتند تا حقانیت حدیث " من طلبنی وجدنی " را برایمان روشن نمایند ، اما مدهوش بودیم در آن دم و آنگه که چشم گشودیم ، این عشقبازیها به اوج خود رسیده بود و ما جا مانده بودیم ، او حقانیت را برایمان روشن ساخت و رفت و ملایک را ببین بر جای پایش بوسه میزنند ، هنگام رفتن ، که نمیدانم چگونه پرواز را یاد گرفته بود ، فریاد زد : " من عشقته قتلته  "

                                                      یا محمد و علی

 

 


سجده گاه

شنبه 85/12/5 9:10 عصر| بچه های آسمان | نظر

شقایق بر وجودش خرقه میزد

هوای عاشقی میخانه میزد

دل دیوانه اش پروانه میزد

تمنای نگاهش وصل میزد

نگه کردم به جا پای حضورش

شهادت بر قدومش سجده میزد


خواب امواج آرام

شنبه 85/12/5 9:8 عصر| بچه های آسمان | نظر

یاد من و دیوانگیهایم بخیر ؛

یاد آن شبها به خیر که شهدا اتاقم را به تسخیر دل خود در آورده بودند  ؛

یادش به خیر ، چه شبها که با هم سر و سرّی  داشتیم  ؛

یاد زندگی به حرمت خون بانویم بخیر ؛

یاد آن دعوتهای عاشقانه بخیر ؛

یاد لحظه ی رفتنم بخیر ؛

یاد دیدارم بخیر ؛

                    ای همه عشقبازیها

                                              یادت بخیر . 


عصر عاشقی

شنبه 85/12/5 9:4 عصر| بچه های آسمان | نظر

نم نم باران را حس میکنم ؛ آری بوی نم خاک به آسمان رفته تا بغزش را بگشاید . عجب رسمی است غریب این رابطه خاک و آسمان گریان .

تو نمیفهمی درد آسمان را ، تو نمیشنوی فریادهای شکسته ی خاک را ، تو چه میدانی راز غروب یک روز عصر ، نا آرامی خاک و آسمان چیست !!!

هفت شبانه روز ، آسمان میبارد و تو را سیراب میکند . هفت شبانه روز خاک میشکند و تو را بی نیاز میکند ، به امیدی همه در تلاش اند ، همه میکوشند و دلخوش ؛

اما این همه را تو نمیفهمی ، تو نمیبیبنی ، تو درک نمیکنی و سپس روز موعود می آید ، همه آماده و منتظرند ، همه گویی دلهاشان به تپش افتاده و از شور انتظار هر لحظه گویی الآن گور میگیرند .

ولی تو آنگه است که میبینی به یکباره آسمان میبارد ولی نه مثل همیشه ، او غرورش را نیز پنهان کرده ، آنگه باز شکست زمین را میبینی ، خاک را میبینی ، اما نه مثل همیشه ....

تو شهر و مردمت را میبینی ، هستند ، ولی گویی بر دل همه شان سایه ی غم را حس میکنی .

بار الها اینجا چه خبر است ؟! مگر چه شده ؟! ....

                                                من به تو میگویم  !

اینجا عصر جمعه است ......