سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های آسمان

پنج شنبه 85/11/26 2:40 عصر| بچه های آسمان | نظر

همیشه وقتی از مترو پیاده میشدم 2 تا بچه ناز و معصوم رو میدیدم که توی اون سوز و سرما میشینن روی یه تیکه روزنامه ، یه وزنه هم میذارن جلوشون ، پایین وزنه هم چند تا کتاب و دفتر پخش زمین و شروع به نوشتن میکنن ، وای خدای من چقدر صحنه قشنگ و تکون دهنده ای . انگار اصلا اینا نمیدونن که هوا سرده ، انگار براشون فرقی نمیکنه کی چقدر برای این زحمتشون بهشون میده ، انگار ، انگار ، انگار ..... .

خیلی حال میکردم ، تقریبا هر روز عادتم شده بود که امین و رضا رو تو حیاط مترو ببینم و 100 بار بهشون آفرین بگم و حسودی کنم . وقتی رضا داد میزد " وزن کنین آقا ، وزن خودتونو ببینین چقدره .... " و با دستای سرمازدش هم مشقاش رو مینوشت ، از خودم بدم میومد . منی که تو زندگیم آخ نگفته بودم و توی ناز و نعمت و با کلی غر و لند خیر سرم دانشگاه قبول شده بودم ، خیلی جلوی این دو تا فرشته احساس ضعف میکردم .

گذشت و گذشت  تا اینکه دو تا مشکل همزمان برام پیش اومد ، خیلی دعا کردم و تلاش ، تو همین حال و هوا یه فکری به سرم زد . گفتم با خودم مگه تو نمیخواستی با این بچه ها باب رفاقت باز کنی ؟ مگه دنبال فرصت نبودی ؟ خوب حالا چی از همه بهتر ؟ ... یهو توی دلم انگار قند آب کردن ، یهو گفتم  خدا جونم تو که این همه به ما حال دادی بذار  ما هم به خلق خدا حال بدیم مگه چی میشه ، با اینکه میدونستم خیلی هم کاری از دستم بر نمیاد نیت کردم که اگه مشکلم حل بشه واسه جفتشون لپ لپ بگیرم ، اینطوری هم باهاشون دوست میشدم هم دلشون شاد میشد هم یه تشویقی برای درس خوندنشون . خلاصه گذشت تا اینکه هر دو تا مشکل من هم حل شد به خیر و خوشی و دوباره برای ترم بعد باید میرفتم دانشگاه ، موقع برگشتن تنها بودم که رضا رو از دور دیدم با دوستش نشسته ، یه داداش هم داشت که یکی دو سه سال ازش بزرگتر بود . یاد نیتم افتادم ، رفتم سمت بقالی جلوی مترو و دوتا لپ لپ عین هم گرفتم و به راهم ادامه دادم ، دو دل بودم . اصلا نمیدونستم چطوری اینا رو بهشون بدم که ازم دگیر نشن و دوستانه بپذیرن .... تو این فکر بودم که داداشش رو دیدم از کنارم رد شد ، اوضاع بهتر شد حالا شدن 2 تا .

شانسم حیاط مترو خلوت بود ، رفتم جلو آروم گفتم بچه ها چند میگیرین وزن کنم ؟

" هر چقدر دادی ، وزن کن تو ور خدا ، فرقی نداره هرچقدر بدی ... "

لپ لپا رو نشون دادم و گفتم من اینا رو بدم جای پول ایرادی داره ؟ با یه برقی تو چشاشون بهم گفتن نه همینو بده ، اول  روی وزنه رضا رفتم ، بعد وزنه امین . رضا سریع ازم گرفت و با یه شیطنت کودکانه ای که انرژی زیادی بهم داد جلد دور اون رو باز کرد . امین گفت ببین بهم نمیده ، مگه برای هردومون نگرفتی ؟

اسماشون  رو تا اون موقع نمیدونستم تا اینکه یکیشون گفت : بابا امین بهت میدم دیگه ، بزار بازش کنم بعد میدم .   خندم گرفت از بحثشون ، خلاصه اول لمین باز کرد ، توش یدونه عینک شنا بود . گفتم امین آقا  شنا کردنی یادت نره اینو ببریا ، همین موقع شانس اونیکی یویو در اومد . دیدم امین پکر شد که چرا برای اون اسباب بازی نیست ، حواسم بود  ، برگشتم با شوخی و به زبون خودش بهش گفتم امین آقا دوستت رو بهم معرفی نکردیا ، رضا سریع سرشو بلند کرد و گفت : رضا ، رضا هستم . بچه زبلی بود ، گفتم میدونین اینو برای چی گرفتم ؟ گفتن نه ، ولی حواسشون پیش من نبود ، گفتم معدلتون چند شد ؟ ......

دیدم تو این باغ نیستن و تو عالم خودشون دارن حال میکنن ، دیگه ادامه ندادم و آروم از پیششون رد شدم ، ولی از همه اینا گذشته کلی هم حال خودم گرفته شد ، آخه دو کیلو به وزن مبارکم اضافه شده بود ، یا خدا به دادم برس .........             بین خودمون بمونه ها به کسی نگین ، ولی شبش خواب دیدم رفتم بقیع .

" التماس دعا "