سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ملاقات نور

پنج شنبه 89/1/19 2:2 عصر| | نظر

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم ...

 روز : دهم فروردین

زمان : بعد از نماز مغرب

مکان : شلمچه

روز ، روز تولد من بود . روزی که با شهدا عهد کرده بودم یا یه کادوی توپ بهم بدن یا اینکه چشمم به جمال آقا روشن بشه و اگه نشه گلایشون رو به خود حضرت زهرا میکنم . میگم بهش که شهدا خسیس بازی در آوردن . میگم که .... اینا رو بین نماز مغرب و عشام گفتم . گفتم و شرط کردم . گفتم و قمار کردم . میدونستم که رومو زمین نمیندازن ....

اومدیم سوار اتوبوس شدیم . آقای س اومد و گفت بچه ها بین خودتون باشه و به کسی نگید . فردا یه ملاقات خصوصی با آقا داریم تو فتح المبین . الله اکبر که عجب دم شهدا گرم . خود آقا رو نشونم ندادن اما نایبش رو میتونستم واسه اولین بار ببینم . اونم کجا ؟ تو سرزمین نور ... از نور ... به نور .. تا نور ...

برام باور کردنی نبود ... شکه شده بودم ... تو اتوبوس روم نشد به دوستام نگاه کنم و گریه کنم . واسه همین چفیمو بستم دور صورتم و تا خدا بهم میدون میداد گریه کردم و با آقا درد و دل کردم . باورت میشه ؟ من اقا رو میدیدم . اونم حضوری . نه از پشت تلویزیون . نه با عکسش . من خود آقا سید علی رو میدیدم . آخ که چه حالی داشتم اون شب . داشتیم شب رو به سفارش حاج آقا یکتا میرفتیم معراج شهدا تا اینکه تا صبح خصوصی با شهدا جلسه داشته باشیم . عجب سالروز تولدی داشتم . جز اشک هیچ حرفی برای گفتن نداشتم . خواستم برای آقا سید علی نامه بنویسم که فردا بدم دست خودش اما چیزی به قلمم نمیومد که بگم . اصلا خشکم زده بود .....

فرداش رفتیم فتح المبین ، یه بنده خدایی بهم اس ام اس داد گفت فلانی یادته قول داده بودی منو ببری بیت تا رهبر رو ببینم ؟ حالا تو عجب جایی به قولت وفا کردی . دستت طلا . من به اسرار تو به این اردو اومدم ....

رسیدیم فتح المبین ، عجب جلسه ی خصوصی شگفت انگیزی... تازه فهمیدیم که به جز ما همه خبر داشتن انگار و تازه فهمیدیم که خصوصی یعنی بالای هزار نفر عاشق ... دیشب چفیمو مالیدم تن شهید تا این دفعه به جای این که از آقا چفیه بگیرم ، من به آقا چفیه تبرکی بدم ... اما نشد . دلم خیلی شکست .

چند بار مارو تفتیش کردن ... به اون کسی که آخر سر داشت میگشت منو ، گفتم : عاشق ولایت  خودش هم توپه هم تفنگه . هم مینه هم آرپیچی . اگه قرار به امنیته ، باید خود من رو قرنتینه کنید تا منفجر نشم ... یه نگاه عاقلان در سفیهی بهم کرد که نگو.. یه لبخند زدم و ردم کرد ...

رفتیم طناب دلمون رو دادیم به دست شهدا . منتظر موندیم . انتظار .. انتظار ... انتظار....  هوا ابری شد . هوای آفتابی و سوزان فتح المبین شروع به باریدن کرد ... الله اکبر ... نایب امام زمان نیومده رحمت رو با خودش آورد . عشق بازی بود . جوونا شعار میدادن . خانمی پشت سر من برای رهبرش صلوات میفرستاد . یه پسرک 3 ساله میگفت : ای رهبر آماده آماده آماده ( زبونش نمیچرخید )

انتظار...انتظار ... انتظار....

آقا دل زخمی من مرهم میخواد . این انتظار ما رو یاد انتظار ظهور میندازه . ما تحمل میکنیم . میدونیم بالاخره میرسی و میبینیمت . بارون رحمت بشارت ورودت رو داده .

صدای هلی کوپترا اومد .... چشمام نمیدید بس که بغض گرفته بود وجودم رو ... همه بلند شدن .... و بالاخره آقا اومدن . و بالاخره .... تنها حرف دلم لحظه ی دیدار : یا زهرا منو سپر بلای آقام بکن ....

خدایا ، شهدا ، به نسیم بگید حرفای منو به گوش رهبرم برسونن

بگید من اینجا برای آقا نفس میکشم

بگید آقا نکنه من دلتون رو بشکنم و نگام نکنی ؟

بگید :

     آقا وقتی میان نفس و هوس جنگ میشود

قلبم به یک چشم زدنی سنگ میشود

      آقا ببخش  ، بس که سرم گرم زندگیست

کمتر دلم برای شما تنگ میشود

                                                                         ( پس آقا ما رو دعا کنید )