سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیداری در تاریکی ، تاریکی در بیداری

دوشنبه 87/1/26 12:51 عصر| یا علی گفتیم و ... | نظر

دیییید ) گفتن اسم نبر وگرنه سرتو به باد میدی منم بوق گذاشتم جاش . داشتم میگفتم . یه روز آقای ... با اقتدار و صلابت اومد پای تریبون و گفت : "جوونا باید آزاد باشن ، اگه نباشن چنین میشه چنان میشه ، جوونا من هامیتونم . برید حال کنید من پشتتونم ..... "

آقا میومدی میدیدی چه غوغایی شد . صوت و جیغ و دست و غش و ضعف و هورای یه دسته جماعت فرصت طلب که به تلنگری بند بودن به پا شد که بابا حاجی دمت گرم . اصل فازی ، تو خود نول بودی و کشف نشده بودی . !!!!

این آقا خوبه ، یه چند سالی هی فاز داد ، هی فاز داد ، هی به اسم تمدن سازی ، جولان کرد و .... بعد که دید نمیتونه دیگه جمع و جور کنه مملکت رو ، خیلی تمیز و آروم پا پس کشید ، حالا دیگه شهر شده بود شهر فرنگ ، قیمتا رفته بود تا سقف برج میلاد ، بودجه ی مملکت که قربونش برم از قدیم رسم داشته هر سال واسه بسته شدن ، 100 صفحه بره روش ، حالا رسیده بود به 2000.000.000 صفحه ( هان ؟ زیاد شد صفراش ؟ واسه توجیح مطلب لازم بود دادا )

بعد یه مدت ، انگار مردم خودشونم از این آزادی خالی بندی که چشم اکثریت رو کور کرده بود خسته شدن و یادشون افتاد بابا مملکت دخل و خرجش با هم نمیخونه . نفتمون کو ؟ آبمون کو ؟ eeeeee !!! خیلی وقته نونم واسه خوردن ... بابا همه چی کم مونده کپنی بشه . " نفس نکش " شده آزادی .

تو این میون یکی شد رابین هود . مردمم دوسش داشتن . شد نماینده ی مردمی . اما غافل از اینکه این جناب رابین هود هم کاری از پیش نبرد . چون قبل اونکه کاری انجام بده دستشو بسته بودن . یه سریا اومدن جاش یه تزای جدید دادن که گویا بر میگشت ریشش به همون برنامه ی طرح ریزی شده ی قبلی که کسی نتونست جمع و جورش کنه .

یه آقا خوبه ی دیگه که به ظاهر یکی از سازمان دهنده های این پروژه ی عظیم 400 ساله بود ،  اومد پای تریبون تلویزیون و فرمود : " ما باید تمام تلاشمون رو بکنیم تا در جامعه مسأله ی ازدواج موقت رو با جسارت تمام رونق بدیم "

عجب مکمل خوبی بود برای نظریه ی " فروید و فرویدیسم ها " و این آغاز غرب گرایی تو مملکتی که ادعای پایتخت جوامع اسلامی میکنه ، نبود . چون همین نظریه اساس شرعی و نبوی داره ، اما نه امروز و تو این شنبه بازاری که اساسش از پایه خراب شد و فرهنگش شده فرهنگ شیرین و دلربای غرب . چرا کسی نگفت این بیداری تو تاریکیه ؟ چرا نگفت به اسم دین ، دارین کلاه شرعی سر خودتون میذارید ؟ 

چرا بعد این همه سالی که از انقلاب میگذره کسی جرأت نداره تو خیابون نهی از منکر کنه ؟ میگن قبل انقلاب فلان بود و بهمان ... ( من نمیخوام از رژیم خاصی طرفداری کنم یا اونو سرکوب کنم . فقط میخوام یه کم به خودمون بیاییم) آقا حالا که ادعامون میشه و با پیرهن روی شلوار و یه تسبیح میگیم بسیج بسیج ... چرا چشامون و میبنیدیم و اگه هم باز کنیم خودمونو میزنیم به اون راه که ندیدیم ؟ هیچ رفتی سمت پارکای تهران ؟ میدونی تو سینماها چه خبره ؟ تا حالا مترو سوار شدی ؟ ( آره هممون اینجا ها رفتیم اما خداییش بس که معضلای جامعه برامون عادی و معمولی شده دیگه به عنوان یه معضل بهش نگاه نمیکنیم ) اصلاً چرا راه دور میریم ؟ همین تلویزیون رو روشن کنی حساب کار دستت میاد . فیلمای آمریکایی رو سانسور میکنیم و میگیم مرگ بر آمریکا ، اما هیچکی نمگیه تو فیلم.... ( گفتن اسم نبر . د . چند بار بگم گیر نده ) که ساخت جمهوری اسلامیه ، چرا باید مسائل زناشویی رو انقدر جسورانه ، بازیگر تاپ کشور جار بزنه ؟  

حالا از این بحثا که بگذریم ( اگه بخوام ادامه بدم که دیگه گندش در میاد اطرافمون چه خبره . وبلاگ منم تعطیل میکنن ) مجلس بعد از جریان کارت سوخت ، حالا اومده کارت سهمیه مخصوص معتادین رو به مرحله ی اجرا گذاشته . آهاااااااااااااااااای جوونا . دیگه میتونید برید معتاد شید . اینم از خدمات رفاهی . دیگه چی میخواین ؟


دو رکعت عاشقی

پنج شنبه 87/1/15 12:54 عصر| یا علی گفتیم و ... | نظر

میدونم سلام ثواب داره و عرف اینه که باید اول مقدمه چینی کنم اما چون فوری فوتی دارم پست میذارم زود میرم سر اصل مطلب . اصلاً فرصت ندارم مزه پرونی کنم یا با کلمات بازی کنم و کلاس کارو ببرم بالا . نهایتش اینه که خسته میشی و وبلاگ به نور رو جزو اون لیست وبلاگ اسقاطیا میذاری .ok. بریم سر اصل مطلب ....

یادمه تو ماه رمضون با یکی از رفقا میچتیدم ، میگفت چرا به روز نمیکینی ؟ گفتم عمراً ، دیگه خسته شدم . از نت ، از خودم ، از دوروبرم ، از.... دیگه نمیخوام بنویسم . دیگه نمیتونم بنویسم . دیگه.... نذاشت ادامه بدم . یه جمله گفت و آف شد . گفت : " تو به زودی مینویسی . به روز میکنی . چرا نمینویسی دو رکعت عاشقی رو چطور میخونن ؟ "....... گفتم از کجا اینو میگی ؟ من نمیدونم چطور میخونن . اصلاً من نمیخوام بنویسم . هی ..ی..ی ..ی..ی ....کجا میری ؟ چرا جوابمو نمیدی ؟ تو که منو نمیشناسی . به من میگن ناجا یه دنده وقتی میگم نمینویسم یعنی بای ی ی ی...

اون آف شد و نت منم همون روزا قطع شد و دیگه نه با اون نه با هیچکس دیگه نتونستم تو نت در ارتباط باشم . بگذریم از این که تو این مدت چی گذشت و چه اتفاقایی افتاد . اما با رفقا زدیم به دریا و رفتیم تو قلب محشر . تا امسال منو راهم نداده بودن برم کربلای شهدا رو ببینم. همیشه میگفتم با خودم : اگه شهدا دعوتم کنن میدونم چطوری جبران کنم . وقتی دعوتم کردن ، تو شرهانی ، همونجا که همیشه آرزوی دیدنش رو داشتم ، گفتم حالا که دعوتم کردین ، اگه ببینمتون مجنون میشم . بیهوش میشم . انقدر زجه میزنم تا منم با خودتون ببرین .... همون روز اذان مغرب شهدا جوابمو دادن . عجب شبی بود . من و تو و شهدا و یه دنیا عاشقی ...

انگار ماتم برده بود. نه زجه تونستم بزنم . نه بیهوش شدم . نه تونستم حرفای دلمو بزنم . نه..... فقط تونستم یه چفیه و یه تسبیح که سوغات مکه بود رو متبرک کنم . داشتم از این بی لیاقتیم ، از تو ذره ذره آب میشدم .... از بقیه معنویات اردو بگذریم که همه رو دیوونه کرد و کسی نمیتونست موقع برگشت دل بکنه . همه رفقای کربلایی ، بیدل برگشتن . " karbalayiaye mohremo pa berahne  حجتون مقبول ، زیارت قبول "

حالا امشب (چهارشنبه 14/1/87) اومدم به اون دوستی که تو ماه رمضون گفت دورکعت عاشقی رو تعریف کن ، به اون عزیزی که گفت شهادت لیاقت میخواد اسرار نکن ، به اون عزیزانی که تو سفر گفتن  بپایید با ظهور آفتاب نماز نخونین که قضاست .... بگم که دو رکعت عاشقی رو تو نماز مادر بزرگم دیدم . کسی رو که یه عمر باهاش زندگی کردم اما اصلاً هواسم نبود که ازش درس بگیرم . همونی که آمار نت رفتنای من رو میذاشت صبح ها کف دست مامان و بابا و لج منو در میاورد .اما امشب ازش شرمنده شدم .میدونی چرا ؟

مامان بزرگ مریض بود و به دستش سرم بسته بودیم . امشب ازم خاک تیمم خواست تا بتونه با آنژکتی که رو دستشه تیمم کنه . هر چی فکر کردم یادم نیومد پارچه ای رو که خاک توش گذاشته بودم کجاست . یهو دوزاریم افتاد که با اون چفیه و تسبیح، متبرک به پیکر شهید کرده بودمش و از اون موقع اصلاً هواسم بهش نبود که کنار گذاشتم . گفتم مامان بزرگ دیدی ؟ قسمت تو بود که اول ازش استفاده کنیا . دعا یادت  نره . بعد هی سر به سرش گذاشتم .  آوردم . هنوز ماجرای شهیدا رو براش تعریف نکرده بودم که دیدم چشماش داره اشک میگیره . تیمم که کرد زود پا شدم رفتم چفیه و تسبیحم آوردم دیدم این مامان بزرگ ما انگار حسابی اهل حال بوده و ما غافل بودیم .باور کن من و چند نفر دیگه که من بهشون ارادت خاصی دارم این چفیه رو دستمون گرفته بودیم و به سر و صورتمون زده بودیم واسه تبرک ، اما تنها کسی که همچین حالی بهش دست داد همین مامان بزرگم بود . میدونی چرا ؟ داشتم پا میشدم که یه دفعه مامان بزرگ گفت عجب عطری میاد ، تنم لرزید . برگشتم گفتم شوخی نکن بابا . چه عطری ؟ مامان بزرگ نمازتو بخون بویی نمیاد . منم دعا کن .... اما عجیب اسرار داشت که تو چرا حس نمیکنی عطر به این شادابی رو ؟ ایناهاش بگیر بو کن .

چفیه رو گرفت جلو صورتم . گفتم مامان بزرگ تو رو خدا راست میگی ؟ بگو عطر چیه ؟ گفت تو کل خونه عطر گل محمدی پیچیده . چطور شما نمیفهمین ؟ همینو که گفت بغضم ترکید و مامان بزرگ رو بغل کردم . گفتم دعام کن عزیز . به خدا شرمندتم . خاک بر سرم که من اونجا بودم و نفهمیدم اما تو اینجایی و .... آروم گفت ما تو فراق اینا پیر شدیم . آرزو به دلم موند که برم اونجا رو ببینم اما موهام سفید شد و قسمتم نشد. بعد نمازشو خوند و منم بهش نگاه میکردم . میدونست مدتیه که درد چشمام داره اذیتم میکنه . همون موقه هم درد داشتم . اما به روم نمیاوردم دیگه . بعد ، نمازی که نفهمیدم چطور و کجا اینطور نماز خوندن رو یاد گرفته بود ، دستاشو گرفت بالا و  دعا کرد . بعد دستشو کشد به همون چشمم که اون لحظه درد میکرد . گفت انشااله خدا شفا میده . تو خوب میشی..... این یعنی همون دو رکعت عاشقی .

بیداری ؟ یا هنوز مثل من بیچاره داری تو رویای پریدن سیر میکنی ؟ بیدار شو جوون . نیاز به رویا نیست . دورو برمون پر هستش از این نماز خونای عاشق . میبینی ؟


بی قراری شبانه

پنج شنبه 87/1/15 12:53 عصر| یا علی گفتیم و ... | نظر

دلتنگ برگشتنم ، دلم فکه و رمل و تشنگی میخواد . دلم ، شب و دو کوهه و گردان تخریب و رنگ خدا میخواد . دلم ....

دل من !!! چرا اینقدر بی تابی ؟ تو که قبلاً دلتنگ دیدن بودی ، حالا که دیدی ، آروم باش دلم ، آروم . یادته شب رزم؟ قرار بود هر وقت هیبت انفجارا دلت رو لرزوند چی بگی ؟ رمز عملیات رو یادت میاد ؟

بگو یا زهرا تا آروم بشی .

یادته هویزه چه حالی داشتی ؟ یادته شهدا چطور برات پارتی بازی کردن ؟

یاد شربت صلواتی فتح المبین به خیر ، همون لحظه که داشتی از تشنگی ، یاد شهدای کربلا و فتح المبین میکردی دیدمت...

عجب شبی تو شلمچه و تنهایی و جلسه ی خصوصی با شهدا سر کردی . یادته ؟ حاج آقا یکتا هم فرماندت بود.

دیدمت قایمکی وسط حرفاش ، رفتی اونور سیم خاردارا . میخواستی برسی به صفر مطلق ؟ چرا پس برگشتی ؟

میدونم ، رفتی دیدی صفر یعنی وجود خودت که هیچی آویزونت نیست و مطلق هم یعنی خودش و خودش . یعنی من و سادگی و نورٌ علی نور .

دلم !! کاش یا سیم خاردارا و محدوده ی ورود رو حفظ میکردی یا پریدن رو کامل یاد میگرفتی ، میدونی چرا ؟ آخه بد پریدی . لای سیم خاردارا جام گذاشتی .

خدایا دلم رفت ، گمش کردم . خودم که اینجا و تو این سیمها دارم دست و پا میزنم ، هر جا هم دارم پا میذارم میدون مینه ، حالا تو این حیرونی و بی دلی چیکار کنم ؟ دستمو بگیر .


ادراک بسیط

پنج شنبه 87/1/15 12:52 عصر| یا علی گفتیم و ... | نظر

" اگر به چیزی رسیدی که نتونی بهش شک کنی ، اون خداست اگر به وجود خدا شک کردی اون خدا نیست و تو هنوز به یقین نرسیدی ."

هر ادراک مرکبی فرض بر ، ادراک بسیط است . اگر میگوییم " گرسنه هستم " اول " هستم " را درک کرده ایم . حضور مطلق ، عشق نا متناهی را میدهد . هر ذره ی کائنات بیان میکند " عشق من " این پاسخی از خدا دارد که میگوید " عشق من " پس این وضعیت کامل را به وجود می آورد .

به وجد بیایید از وجود خالق ، بگویید از روی شعف " سبحان الله ، سبحان الله ، سبحان الله "

دو نفر که میخواهند با هم ازدواج کنند ، اول ، ایستگاه آخر را بپرسند ، بپرسند " کجا داری میری " اگر هر دو به سمت خدا بروند این دو عاشق هم میشوند ، پس آدمی برای کمال و حیاط باید به سمت خدا حرکت کنند .

عشق خودش اول گناه است که اگر آغازش کردی برایش یک گناه میماند و آن ظلم و دوری و ... از معشوق است و غیرتش را نادیده گرفتن . پس خدا تعددرا در عشق عاشق خود نمیپذیرد و غیرت دارد . " دل نشین شد سخنم تا تو قبولش کردی ، آری آری سخن عشق نشانی دارد "


قرتی بازی ممنوع

پنج شنبه 87/1/15 12:52 عصر| یا علی گفتیم و ... | نظر

تاریکی و غربت و آه و ناله را نظاره گر باش ، در میان سیلاب اشک ، دیده را بگشا ، نه !! دیدگان دلت را میگویم .

میگویند اگر صدای حق را خواهی شنوی ، گوش سر را ببند و اگر خواهی که ناظر نور حق باشی و دیده را جلا دهی ، چشمان سر را ببند ، حال اگر آرام باشی ، میشنوی فریاد های مردی را که بر سر و سینه ی خود میزند و مجنون وار لیلایش را صدا میزند و میبینی زجه های زنی را که گویا دمی مانده تا از حال برود . میشنوی سلامهایی را که سوی نجف و مدینه روان است و میبینی غربت انتظار را و میسوزی آندم که نام کربلا را میشنوی . لحظه های عشق بازی را میبینی و محشر دلهای خسته را .

فرمانده ی مجلس رمز یا حسین را میگوید و از تو پاسخ یا زینب را میخواهد و به ناگاه حس میکنی بند دلت میگسلد با انفجار صدای یا اباالفضل ، تو یا حسین گویان ، فرمانده را صلا میدهی و جز یا اباالفضل آخرش نمیشنوی پاسخی را ....

خاکریز هیئت ، عاشورای کربلاست امشب ، دشمن نفس ، هرمله ی جانت شده ، به در آر این پیراهن نکبت بار آل یزید را ، مگر در قتلگاه امروز نمیبینی تن بی سر همت های حسین ندیده را ؟مگر از تبار هندویی که آن سان در مقابل لشکر جهاد اکبر ، خرامان میروی و خون جگر شهیدان را به حلقت جرعه جرعه مینوشی و دم بر نمی آوری از وحشت دیروزت ، برای زنده به گور شدن .

امروز هم کربلا غوغاست ، کربلای حسین و کربلای جان و کربلای .... .

امروز محشر را میتوان حس کرد ، میتوان علت حلاجی شدن کوهها را حس کرد ، میتوان حس کرد چرا همه میگریزند وقت قیامت ، حتی کوهها هم بند بندشان چون پنبه ی زده شده میشکافد و قتی آتش خیمه ی امت محمد و بی شرمی دجال های زمان و جان دادن علی اکبرها را میبینند.


لیلی خدا بیامرز

پنج شنبه 87/1/15 12:50 عصر| یا علی گفتیم و ... | نظر

میگفت تنهایی رو دوست داره .

گفتم : چرا با پسرا آبت تو یه جو نمیره ؟ اصلاً این همه آدم خوب و سرشناس و با موقعیت عالی در خونتون رو میزنه ، چرا جواب رو نمیدی ؟ مگه تو میخوای چی داشته باشن که اینا نداشتن ؟

گفت : صداقت ، ندارن ، ایمانشون والای میزنه . عشقشون خدا نیست ، اراده ی زندگی چرخوندن ندارن . یا بچه سوسولن یا خود خواه و مغرورن به مال باباشون ... یک کلام ، اگه حرف دلم رو بفهمن بهم میخندن .

گفتم خیله خوب ، اینایی که میگی همش قبول ، اما خیلی بی انصافی ، مگه اون ، همه ی این ویژگیها رو به شکل مثبتش نداشت ؟ پس چرا بقیه رو اذیت نکردی اما این بیچاره رو اینطوری در به درش کردی ؟ مگه گناهش چی بود ؟

دیدم سرش رو انداخت پایین و بغض کرد . خواستم اصلاً بحث رو عوض کنم که آروم گفت : گناهش این بود که عاشق من شد ، دیدم هیچ ایرادی به کارش نیست ، دیدم خیلی پاک و بی ریاست ، دیدم دستم به جایی بند نیست که پشیمونش کنم ، زدم به سیم آخر و خودم رو تو ذهنش بد کردم ....

میدونی چرا ؟ چون فهمیدم حالا ، که اگر طرفم کامل باشه خیلی حسودی میکنم بهش . چون همونطور که من یه آدم کامل رو به یه مایه دار کارخونه دار ترجیح میدم ، اونم باید یه همچین کسی رو پیدا کنه نه یکی عین من رو . من حتی از نمازی که اون میخونه از خودم خجالت میکشم .

حرفش که به اینجا رسید ، یه بیت از شعرای خودش رو خوند : " ما کجا ، جا پای دلداران کجا ؟   ره کجا و راه گمراهان کجا ؟ "

دیگه ازش هیچی نپرسیدم . هیچی .

همینطور که داشت میرفت آروم زیر لب گفت: " از انتخابم راضیم "

اما دیگه صداش به گوش هیچکس نمیرسید ، آخه اون همین دیروز بارش رو از دنیا بسته بود . همیون دنیایی که نفرت شیرینی خودش رو به دخترک چشونده بود و نذاشت واسه آخرین بار و شایدم اولین بار به یه وجودی از دنیا دل ببنده و بگه دوسش داره . /

رو سنگ مرمرین خونه ی جدیدش نوشته بود :

شاید آن روز که سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی باید کرد ، خبری از دل پر درد گل یاس نداشت .