به نور
چهارشنبه 91/1/30 10:54 صبح| | نظر
گفت شب که میاد ، چراغ ها رو خاموش کن و براش روی میز دو تا شمع روشن کن .
گفتم از تاریکی میترسم .
گفت اینطوری بهش نشون میدی چقدر عاشقشی و یه حس خوب بهش منتقل میکنی.
گفتم من از تاریکی میترسم .
خندید
منم خندیدم
خندیدیم ...... ولی پشت دیوار خنده هام داشتم میگفتم : دکتر ! اون خودش چراغ دلم رو روشن کرد . نمیتونم چیزی رو که تو دلم هست رو یه جور دیگه نشون بدم . میخوام بدونه چراغ خونش همیشه روشنه مثل دل من .
چشم و دل
چهارشنبه 91/1/30 10:51 صبح| | نظر
چشم آینه ی خوبیه . هر چی تو قلب آدما باشه رو میکنه . چشم و دل ارتباط عجیبی دارن با هم . بیخود نیست از قدیم میگن چشم و دلت روشن .
آی آدم ها ببخشید اگه به چشمهاتون زیاد زل میزنم . نیتم بد نیست . فقط اینکه حقیقت رو از چشم ها بیشتر میشه فهمید تا از صحبت ها . من هم عادت کردم دنبال حقیقت باشم ....
آی آدم ها !
آشتی کنون
چهارشنبه 91/1/30 10:50 صبح| | نظر
من : سلام
تو: سلام علیکم
من: نیومدم منت کشی ها
تو : میدونم
من: اومدم آشتی کنم . من از قهر خوشم نمیاد
تو : ....
من: مممممم خوب آشتی شرایطی رو داره . اول اینکه باید بهم نشون بدی که صدام رو شنیدی . من که نمیتونم همینطوری بفهمم که . هوم ؟ میتونم ؟ پس این دیگه کار خودته . اوکی ؟
تو : .....
من : عه ... باشه بیخیال . خوب داشتم میگفتم . دوم اینکه .....
من: .....
من: ......
من: ......
من : خوب اونطوری نیگام نکن . خوب تو هم یه چیزی بگو . این سکوت و لبخندت شرمندم میکنه . خوب اینطوری زبونم بسته میشه .
........
خدا هیچی هم که نگم آشتی میکنی باهام ؟ میخوام با هم دوست باشیم . میایی دوست باشیم ؟ ...... راستش من تا حالا دوست خوب زیاد نداشتم . بلد نیستم باید چی کار کنم . بهم یاد میدی ؟
سلمان فاطمی
یکشنبه 91/1/27 8:6 عصر| | نظر
محجبه بود .
یک مقنعه ی بلند و مانتویی که کاملن پوشیده و مناسب انتخاب شده بود نشان از بلندای باورش داشت .
با نگاهی عمیق که آبی بیکرانش دریای آرامش بود .
با خود ملیت دانمارکی که نه ، ملیت ملت ابراهیم را به همراه داشت . فارسی را به راحتی صحبت میکرد با لهجه ی شیرین و خاص . متین و باوقار .
وقتی از معبود خود سخن میگفت ، گویا از عشق مادر و فرزندی سخن میگوید که نمیتوانند ثانیه ای دل از هم ببُرند . شرمسار میشدم از نگاه خودم در قیاس با آنچه او از یگانه رب خود میگفت .
میگفت عاشق علی(ع) هستم . وقتی برایش تعریف میکردم از نجف و حرم شاه مردان دو عالم ، عشق از نگاهش میبارید
این روزها خیلی باور ها به هم ریخته است .
این روزها خارجی هایی هستند که باور های ما را مسخره میکنند . خارجی هایی که در نزدیکی خودمان هستند . خارجی هایی که در دل همین ایران هستند . اصلن میدانی خارجی یعنی چه ؟ خارجی به هر کسی که از ( مرز ) خارج باشد میگویند . مرز حتما نباید مرز وطن خاکی من و تو باشد . وطن هرکس دل اوست . وطن هر کسی اعتقاد و باور درست اوست . هر کسی که بیرون از ( مرزِ درستی ها) باشد خارجی است .
این ها مسخره میکنند امام من و تو را . مسخره میکنند اشک بر حسین (ع) را . این ها همان ها هستند که در عاشورا حرمت شکنی کردند و تاریخ چه مکرر دیده است از این حرمت شکنی ها . مرز یعنی نگه داشتن حرمت .
یکی سلمان فاطمی میشود یک شبه در حسینیه ای در قلب اروپا و یکی کلب یزید میشود در پایتخت جهان اسلام . حُر با یک نگاه حسین آزاده شد به حریت رسید و چه افرادی که شبانه از سپاه حسین بیرون رفتند . هان ای انسان ها ! کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا .... به وجود خود برگردید و عدل کنید . اگر آزاده باشی ، اگر بخواهی با حسین باشی ، در قلب غفلت هم با حسینی و او خود ناجی تو میشود .
این روزها خیلی باور ها به هم ریخته است .
چادری که باشی بهت کار نمیدهند در پایتخت جهان اسلام . چادری که باشی سطح دانشت زیر سوال میرود و روشنفکر نیستی در دید بعضی ها . چادری که باشی اگر بخواهی در جمع مذهبی ها هم وارد شوی باز هم دچار مشکلات خاص خود هستی . چرا که آنجا هم چادر لزوما باور تو نیست بلکه لباس تو است این روزها . و در هر دو وضعیت ، تو را با باورت نمیسنجند . تو با لباست سنجیده میشوی .
....... این مطلب ادامه دارد . در این بخش به همین محدود و پراکنده گویی های خود خاتمه میدهم .