سجده گاه
شنبه 85/12/5 9:10 عصر| بچه های آسمان | نظر
شقایق بر وجودش خرقه میزد
هوای عاشقی میخانه میزد
دل دیوانه اش پروانه میزد
تمنای نگاهش وصل میزد
نگه کردم به جا پای حضورش
شهادت بر قدومش سجده میزد
خواب امواج آرام
شنبه 85/12/5 9:8 عصر| بچه های آسمان | نظر
یاد من و دیوانگیهایم بخیر ؛
یاد آن شبها به خیر که شهدا اتاقم را به تسخیر دل خود در آورده بودند ؛
یادش به خیر ، چه شبها که با هم سر و سرّی داشتیم ؛
یاد زندگی به حرمت خون بانویم بخیر ؛
یاد آن دعوتهای عاشقانه بخیر ؛
یاد لحظه ی رفتنم بخیر ؛
یاد دیدارم بخیر ؛
ای همه عشقبازیها
یادت بخیر .
عصر عاشقی
شنبه 85/12/5 9:4 عصر| بچه های آسمان | نظر
نم نم باران را حس میکنم ؛ آری بوی نم خاک به آسمان رفته تا بغزش را بگشاید . عجب رسمی است غریب این رابطه خاک و آسمان گریان .
تو نمیفهمی درد آسمان را ، تو نمیشنوی فریادهای شکسته ی خاک را ، تو چه میدانی راز غروب یک روز عصر ، نا آرامی خاک و آسمان چیست !!!
هفت شبانه روز ، آسمان میبارد و تو را سیراب میکند . هفت شبانه روز خاک میشکند و تو را بی نیاز میکند ، به امیدی همه در تلاش اند ، همه میکوشند و دلخوش ؛
اما این همه را تو نمیفهمی ، تو نمیبیبنی ، تو درک نمیکنی و سپس روز موعود می آید ، همه آماده و منتظرند ، همه گویی دلهاشان به تپش افتاده و از شور انتظار هر لحظه گویی الآن گور میگیرند .
ولی تو آنگه است که میبینی به یکباره آسمان میبارد ولی نه مثل همیشه ، او غرورش را نیز پنهان کرده ، آنگه باز شکست زمین را میبینی ، خاک را میبینی ، اما نه مثل همیشه ....
تو شهر و مردمت را میبینی ، هستند ، ولی گویی بر دل همه شان سایه ی غم را حس میکنی .
بار الها اینجا چه خبر است ؟! مگر چه شده ؟! ....
من به تو میگویم !
اینجا عصر جمعه است ......
موهبت عظیم
پنج شنبه 85/11/26 3:11 عصر| بچه های آسمان | نظر
مدت زمانی پیش در یکی از اتاقهای بیمارستانی دو مرد که هر دو حال وخیمی داشتند بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت
هر روز بعداز ظهر به مدت یک ساعت به منظور تخلیه ششهایش از مایعات روی تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشیند.
اما مرد دیگر اجازه تکان خوردن نداشت و باید تمام اوقات به حالت دراز کش روی تخت قرار گرفته باشد.
دو مرد برای ساعاتی طولانی با هم حرف می زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازی و
تعطیلاتشان خاطراتی برای هم نقل می کردند.
هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت یک ساعت بنشیند؛برای مرد دیگر تمام مناظر بیرون را همان طور
که می دید تشریح می کردو آن مرد هر روز به امید آن یک ساعت که می توانست دنیای بیرون و رنگهایش را در فکر
خود تجسم کند به سر می برد.
پنجره مشرف به یک پارک سرسبز است با دریاچه ای طبیعی که چند قو و اردک در آن شنا می کنندو بچه ها نیز قایق
های اسباب بازی خود را در آب شناور کرده و بازی میکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از میان گل های زیبا و
رنگارنگ عبور می کنند .منظره زیبای شهر زیر آسمان آبی در دور دست به چشم می خورد و........
در تمام مدتی که مرد کنار پنجره این مناظر را توصیف می کرد؛ مرد دیگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبیعت زیبا
را تجسم می کرد.در یک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازانی که از پایین پنجره عبور می کردند را برای
مرد دیگر شرح دادو مرد دیگر با باز سازی آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را می دید.
روزها وهفته ها گذشت.........................
یک روز صبح زمانی که پرستار وسایل استحمام را برای آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بی جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود؛سراسیمه به مسئولان بیمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بیرون ببرند
پس از مدتی همه چیز به حال عادی بازگشت
مردی که روی تخت دیگر بستری بود از پرستار خواهش کرد که جای او را تغییر داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود
پرستار که از این تحول در بیمارش خوشحال بود این کار را انجام داد؛و از راحتی و آسایش بیمار اطمینان حاصل کرد
مرد به آرامی و تحمل درد و رنج بسیار خودش را کم کم از تخت بالا کشید تا بتواند از پنجره به بیرون و دنیای واقعی نگاه
کند به آرامی چشمانش را باز کرد ولی روبروی پنجره تنها یک دیوار سیمانی بود.
مرد بیمار تعجب زده از پرستار پرسید: چه بر سر مناظر فوق العاده ای که مرد کنار پنجره برای او توصیف می کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره ای را برای تو وصف کرده است در حالی که خودش نابینا بود؟او حتی این دیوار سیمانی را نیز نمی توانسته که ببیند. شاید او تنها می خواسته است که تو را به زندگی امیدوار کند.
موهبت عظیمی است که بتوانیم به دیگران شادی ببخشیم علیرغم این که خودمان در زندگی رنج ها و سختی های زیادی را تحمل می کنیم.در میان گذاشتن مشکلات زندگی با دیگران شاید کمی از رنج ما بکاهد اما زمانی که شادی ها تقسیم شوند.اثری مضاعف را خواهد داشت.
برگی از یک نوشته
پنج شنبه 85/11/26 3:4 عصر| بچه های آسمان | نظر
هر کسی از چیزی بترسد از آن میگریزد ، اما هر که از خدا بترسد به او پناه میبرد . ( ارسطو )
بچه های آسمان
پنج شنبه 85/11/26 2:40 عصر| بچه های آسمان | نظر
همیشه وقتی از مترو پیاده میشدم 2 تا بچه ناز و معصوم رو میدیدم که توی اون سوز و سرما میشینن روی یه تیکه روزنامه ، یه وزنه هم میذارن جلوشون ، پایین وزنه هم چند تا کتاب و دفتر پخش زمین و شروع به نوشتن میکنن ، وای خدای من چقدر صحنه قشنگ و تکون دهنده ای . انگار اصلا اینا نمیدونن که هوا سرده ، انگار براشون فرقی نمیکنه کی چقدر برای این زحمتشون بهشون میده ، انگار ، انگار ، انگار ..... .
خیلی حال میکردم ، تقریبا هر روز عادتم شده بود که امین و رضا رو تو حیاط مترو ببینم و 100 بار بهشون آفرین بگم و حسودی کنم . وقتی رضا داد میزد " وزن کنین آقا ، وزن خودتونو ببینین چقدره .... " و با دستای سرمازدش هم مشقاش رو مینوشت ، از خودم بدم میومد . منی که تو زندگیم آخ نگفته بودم و توی ناز و نعمت و با کلی غر و لند خیر سرم دانشگاه قبول شده بودم ، خیلی جلوی این دو تا فرشته احساس ضعف میکردم .
گذشت و گذشت تا اینکه دو تا مشکل همزمان برام پیش اومد ، خیلی دعا کردم و تلاش ، تو همین حال و هوا یه فکری به سرم زد . گفتم با خودم مگه تو نمیخواستی با این بچه ها باب رفاقت باز کنی ؟ مگه دنبال فرصت نبودی ؟ خوب حالا چی از همه بهتر ؟ ... یهو توی دلم انگار قند آب کردن ، یهو گفتم خدا جونم تو که این همه به ما حال دادی بذار ما هم به خلق خدا حال بدیم مگه چی میشه ، با اینکه میدونستم خیلی هم کاری از دستم بر نمیاد نیت کردم که اگه مشکلم حل بشه واسه جفتشون لپ لپ بگیرم ، اینطوری هم باهاشون دوست میشدم هم دلشون شاد میشد هم یه تشویقی برای درس خوندنشون . خلاصه گذشت تا اینکه هر دو تا مشکل من هم حل شد به خیر و خوشی و دوباره برای ترم بعد باید میرفتم دانشگاه ، موقع برگشتن تنها بودم که رضا رو از دور دیدم با دوستش نشسته ، یه داداش هم داشت که یکی دو سه سال ازش بزرگتر بود . یاد نیتم افتادم ، رفتم سمت بقالی جلوی مترو و دوتا لپ لپ عین هم گرفتم و به راهم ادامه دادم ، دو دل بودم . اصلا نمیدونستم چطوری اینا رو بهشون بدم که ازم دگیر نشن و دوستانه بپذیرن .... تو این فکر بودم که داداشش رو دیدم از کنارم رد شد ، اوضاع بهتر شد حالا شدن 2 تا .
شانسم حیاط مترو خلوت بود ، رفتم جلو آروم گفتم بچه ها چند میگیرین وزن کنم ؟
" هر چقدر دادی ، وزن کن تو ور خدا ، فرقی نداره هرچقدر بدی ... "
لپ لپا رو نشون دادم و گفتم من اینا رو بدم جای پول ایرادی داره ؟ با یه برقی تو چشاشون بهم گفتن نه همینو بده ، اول روی وزنه رضا رفتم ، بعد وزنه امین . رضا سریع ازم گرفت و با یه شیطنت کودکانه ای که انرژی زیادی بهم داد جلد دور اون رو باز کرد . امین گفت ببین بهم نمیده ، مگه برای هردومون نگرفتی ؟
اسماشون رو تا اون موقع نمیدونستم تا اینکه یکیشون گفت : بابا امین بهت میدم دیگه ، بزار بازش کنم بعد میدم . خندم گرفت از بحثشون ، خلاصه اول لمین باز کرد ، توش یدونه عینک شنا بود . گفتم امین آقا شنا کردنی یادت نره اینو ببریا ، همین موقع شانس اونیکی یویو در اومد . دیدم امین پکر شد که چرا برای اون اسباب بازی نیست ، حواسم بود ، برگشتم با شوخی و به زبون خودش بهش گفتم امین آقا دوستت رو بهم معرفی نکردیا ، رضا سریع سرشو بلند کرد و گفت : رضا ، رضا هستم . بچه زبلی بود ، گفتم میدونین اینو برای چی گرفتم ؟ گفتن نه ، ولی حواسشون پیش من نبود ، گفتم معدلتون چند شد ؟ ......
دیدم تو این باغ نیستن و تو عالم خودشون دارن حال میکنن ، دیگه ادامه ندادم و آروم از پیششون رد شدم ، ولی از همه اینا گذشته کلی هم حال خودم گرفته شد ، آخه دو کیلو به وزن مبارکم اضافه شده بود ، یا خدا به دادم برس ......... بین خودمون بمونه ها به کسی نگین ، ولی شبش خواب دیدم رفتم بقیع .
" التماس دعا "